انگشت های جوهری

ساخت وبلاگ
خيلى چيزها عوض شد به همين چند ماه. از اول مهر كه تصميم گرفتم تدريس در دانشگاه را قبول كنم، يك علتش اين بود كه همين تغييرات را ببينم . دوست داشتم تغييرات را ببينم و به نسل جديد وصل شوم. توى كلاس چندتا از دخترها مقنعه سرشان نميگذارند. حراست چند روز پيش آمد دم كلاس . انتظارشان از استادها اين است بى حجاب هارا بيرون كنند. گفتيم مسئوليت ما آموزش است . رفتند. چيزهاى ديگرى هم ديده ام. مثل ترنس ها در دانشگاه. پاتوق سيگار دخترها و پسرها كجاست و كى معشوقه كى هست و كدام شان با كدام شان قهر كرده. بين كلاس ها و توى اتاق استراحت اساتيد اغلب بحث سياسى يا دينى است. بحث اسلام . خدا. پيامبر. من شنونده ام بين آنهمه اساتيد فنى . نميدانند فلسفه خوانده ام و ميخوانم. اين راز را نگاه داشته ام براى خودم. واكنش ها عجيب بوده و حالا به اين نتيجه رسيده ام دليلى ندارد هركسى اين را بداند. انگشت های جوهری...ادامه مطلب
ما را در سایت انگشت های جوهری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : vahideebrahimzade بازدید : 66 تاريخ : جمعه 30 دی 1401 ساعت: 16:44

اواخر دى ماه است و مشهد برف باريده. سه روز شهر در كمترين سرعت ممكن است. از پنجره بيرون را نگاه ميكنم و آن تلاش ماشين ها و آدم ها براى يك متر جلوتر رفتن. به چندتايى از دوستانم گفتم حالا كه كار تعطيل است، بيايند خانه ام و دور هم فيلم ببينيم. يكى شان ميگويد :بانشی های اینشیرین از مارتين مك دونا.استقبال ميكنم. فيلم همين ديشب جايزه گلدن گلوب گرفته است.الهه هر به چند ميرود پشت پنجره و ميگويد اين سه شب حيوانات ميميرند. مخصوصا گربه ها. زنگ ميزند سرايه دار خانه شان و ميگويد سه تا گربه و مادرشان را كه در كوچه هستند، بكشاند داخل لابى. داخل اتاقش.خانه سرد است و دورمان پتو ميپيچيم و آش ميخوريم و براى پادريك دل ميسوزانيم. دلم فشرده ميشود. اون لحظه اى كه ديگران آدم را بى مصرف و پوچ ببينند، چه لحظه غريبى است! اين را رفيق چندين ساله، به پادريك ميگويد و بعدتر در همه دهكده ميپيچد پادريك زندگى پوچى دارد! عاخ عجب نقطه اى دست گذاشته مك دونا! احساس بى مصرفى!حالا فيلم رسيده است به جايى كه همه از دور او رفته اند و براى پادريك فقط حيوانات مانده اند. هم خانه هاى او حيواناتش هستند. قشنگ ترين قاب هاى فيلم را در اين تنهايى پر شده با اسب و سگ و الاغ ميبينم..دوستانم ميروند و الهه شب را ميماند در منزلم. ميرويم روى تخت و در حاليكه اتاق پر از دود سيگار است، از احساس پوچى حرف ميزنيم. الهه نگران گربه هاست. ميگويد توى اين سرما ميميرند. سويه ى پادريكى زندگى اش را نشانم ميدهد و توى سرم اين ميچرخد:اى قبله هاى گردان، اى خيال خام جاودانگى! انگشت های جوهری...ادامه مطلب
ما را در سایت انگشت های جوهری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : vahideebrahimzade بازدید : 69 تاريخ : جمعه 30 دی 1401 ساعت: 16:44

برف باريده. با دخترها توى حياط خوابگاه آدم برفى ساخته ايم. با دست هاى سرخ يخ زده و ته مانده خنده هامان ميرويم مى ايستيم توى صف غذا. امروز لوبيا پلو ميدهند. همانطورى كه ايستاده ايم، ديوارها را نگاه ميكنم. هر تكه ، كسى چيزى نوشته. رد پنجه هاى خونى، اينجا و آنجاست. هشتگ اسم ها و جان هايى كه در اين ٤ ماه گرفته شدند. باورم نميشود رد اين خون ها بخواهد برسد به من وكالت ميدهم به شازده!حيف خونى كه بخواهد فداى شازده شود!مضحكه ملتى كه بخواهد خونش را فداى شازده كند!يك جمله جالب هم اين وسط ها از نميدانم كى شنيدم كه گفت سلطنت اگر بخواهد درست باشد كه سلطان بايد به شديدترين شكلش سلطانى كند. اگر هم بخواهد سلطانى نكند كه چه نيازى به وجودش و مشروطه و گذار و چه و چه.ياد غلامحسين ساعدى ميفتم و ياد ده ها نويسنده و مبارز ديگر كه راهشان اين بود تا شازدگى را اخته كنند. گند به حدى بالا زده كه برخى راضى اند به پس. بخشى از ملت هم كه بيچاره ما باشيم، افتاده ايم به حيرانى . نه راه پيش و نه راه پس.نيلوفر ميگويد يك شب ديگر هم بمان خوابگاه . ميگويم بايد برگردم مشهد. برويم سر كار و زندگى خودمان ، بهتر از حيرانى وسط اين دو كثافت! انگشت های جوهری...ادامه مطلب
ما را در سایت انگشت های جوهری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : vahideebrahimzade بازدید : 85 تاريخ : جمعه 30 دی 1401 ساعت: 16:44