اواخر دى ماه است و مشهد برف باريده. سه روز شهر در كمترين سرعت ممكن است. از پنجره بيرون را نگاه ميكنم و آن تلاش ماشين ها و آدم ها براى يك متر جلوتر رفتن. به چندتايى از دوستانم گفتم حالا كه كار تعطيل است، بيايند خانه ام و دور هم فيلم ببينيم. يكى شان ميگويد :بانشی های اینشیرین از مارتين مك دونا.استقبال ميكنم. فيلم همين ديشب جايزه گلدن گلوب گرفته است.الهه هر به چند ميرود پشت پنجره و ميگويد اين سه شب حيوانات ميميرند. مخصوصا گربه ها. زنگ ميزند سرايه دار خانه شان و ميگويد سه تا گربه و مادرشان را كه در كوچه هستند، بكشاند داخل لابى. داخل اتاقش.خانه سرد است و دورمان پتو ميپيچيم و آش ميخوريم و براى پادريك دل ميسوزانيم. دلم فشرده ميشود. اون لحظه اى كه ديگران آدم را بى مصرف و پوچ ببينند، چه لحظه غريبى است! اين را رفيق چندين ساله، به پادريك ميگويد و بعدتر در همه دهكده ميپيچد پادريك زندگى پوچى دارد! عاخ عجب نقطه اى دست گذاشته مك دونا! احساس بى مصرفى!حالا فيلم رسيده است به جايى كه همه از دور او رفته اند و براى پادريك فقط حيوانات مانده اند. هم خانه هاى او حيواناتش هستند. قشنگ ترين قاب هاى فيلم را در اين تنهايى پر شده با اسب و سگ و الاغ ميبينم..دوستانم ميروند و الهه شب را ميماند در منزلم. ميرويم روى تخت و در حاليكه اتاق پر از دود سيگار است، از احساس پوچى حرف ميزنيم. الهه نگران گربه هاست. ميگويد توى اين سرما ميميرند. سويه ى پادريكى زندگى اش را نشانم ميدهد و توى سرم اين ميچرخد:اى قبله هاى گردان، اى خيال خام جاودانگى! انگشت های جوهری...
ادامه مطلبما را در سایت انگشت های جوهری دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : vahideebrahimzade بازدید : 69 تاريخ : جمعه 30 دی 1401 ساعت: 16:44